حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

/پازل مسیری تا خدا/

/پازل مسیری تا خدا/
اینکه سیاهی یا سفیدی فرقی ندارد انسان
این که درونت سیاهو دلت لرزد گاه
به همین رو که سیاهی زدلت رفتنها
صیقلی خور که صیقل زدن کار دلست
تو در این برهه سخت زگفتن زخدا
بر اینو آن نگو زخط بستن از بار گناه
زبه امر زمعروف تذکر به لب
حالیا زکاغذ زقلم زخود صیقل ها
من تراشم زخودم پیکره خود زخود
لیک آن دل زمن خواست بخواه خواست برو
من رسالت زپیامبر شدن ندارم ای دلها
لیک میتوان زآدمی انسان شد
هم موسی کلیم الله شد
موسی شدن کار هر کس نبود
چو موسی عاشق خدا شدن کار هر کس نبود
تو قرآن بگشایو ببین نامش را
چه زرسمو مسیر ها شدن کارش را
چو شبانی بدید گفت چه میگویی تو
بار خدایا بدو گفت کمی مهلت کن
بگذار شبان با من کمی خلوت کن
گفت آخر ززبانش زکفر میگوید
گفت صبر کن تو موسی من بدانم که او چه میگوید
لیک خواست خدا را ببیند موسی
گفت خدا اشکال ندارد موسی
کوه چون برف نمک شد زجا کندن زرعدو برقی
آنقدر عجیبن که چشمش زحالش زخود از حال شد
گفت خدایا تو که فراتر از نور
گنجایش تو نیست در بر من ولی دانم تو
هم قادریو هم متعالو هم بخشنده
تو فراتر زحرفی تو ناوصف شدنی تو خدایی زخدائیت عالمگیر
عالمی هست زجبرو زاختیار زعدالتت بیش
موری زلانه گذشت از دانه
چو بیفتد به امید بگیرد دانه
شاعر-حسام الدین شفیعیان

/آهن+شعر+جوهر// هم نقشو نگارم من،با مهربانی من//نگاه/

/آهن+شعر+جوهر/
در شهری آهن گرفته شاعر شدم
دلداده بر کاغذ شدم
باور نمیکردم پرواز را
تا دلداده ای بر قلب دل جوهر شدم
حسام الدین شفیعیان

شاعر-حسام الدین شفیعیان
/ هم نقشو نگارم من،با مهربانی من/
بر واژه نگارم من
هم نقشو خیالم من
هم شورو شعف با من
هم غمکده ام در من
هم پرچین اقاقیها
هم فتحو زبر زین رو
هم مشک زعنبر هم هم سوسنو گل بر او
همدل کنون از مهر جانو خردم از عشق
بر دل ببافتم من نقشی ز یکرنگی
گرچه عمیق از او با جانو خیالم من
نه بگریخته از کسی چون مهر نه وصل به آنو من
هم وصل به دریایی که میبرد یاری
در دل چنانو چون بر نقش همانم من
شاعر-حسام الدین شفیعیان

/نگاه/
عصر رنسانس یا قرن اتم از شکاف ذرات آن
عصر آمدن نانو تکنولوژی جوراب با طعم پرتقال 
فیزیک کوانتونومی مجهول در تکامل حل از قبل به بعد
تکثیر سلول های بنیادی ریشه نخاع مغز خشکیده
قرن نگاه های مادون قرمزی از شنل قرمزی های مدرن پارازین عصر متود 
جنین های سردرگم از آمدن آیا هست زمین
و فردای تابوت انگیز عصر جنگهای صلیبی یا یونان باستانی از نوین
شاعر-حسام الدین شفیعیان

/شعر پست مدرن/نقطه ها

/شعر پست مدرن/
تراژدی یخ کرده ی کلمات یخچالی
جملات وکیوم شده از تفاله های چایی
جایی در سنگ نوشته ی تاریخ زندگی شهری
میان دوگام ایست از سکته مغزی کلمات داخل انباری
شاعر-حسام الدین شفیعیان

نقطه ها
شهر خوابیده من مجنون زده باز بیدارم
شب قصه شدو من هنوز بیدارم
توی دنیای خودم سخت زخود میگذرد
من از این درگذری ها به صبح بیدارم
شب قصه ی نامفهومیست که به صبحش زده نامعلومیست
شب قصه ی بالو پر غمگین دارد
وسط شعر دو نقطه تب سنگین دارد
شب قصه ی شوریدگی از باختن صبح
تا به دروازه خوشبختی به خوابیدن صبح
شب ملولم چو پریزادیو من در تب تو
من نمی گویمو تو گفتن تو
وسط شهر یکی داد زخفتن میداد
لالایی نامفهومی زمردن میداد
سر چهارره یکی داد بلندی میزد
توی تب های تپیدن یه نفر گل میزد
توی روزنامه فردا همی امروز بود
فردا زفردایی دگر پیروز بود
شایدم نقطه زجمله زده باز شیدایی
واژه ای که میبرد جمله ها را ویرانی
تلخ تر از قهوه ی تلخی شده بود این قصه
دوز آن چند به اسپرسویی بازم خسته
دگر از فنجانت قهوه از شعر نگفتن دارد
تلخی آن دو بیتی شنفتن دارد
ته فال تو زدم بد زده بود بر شعرم
گفتم دوباره بخوری از مردن
خوردمو زنده شدم گرچه که مردم زغمت
شعر را بر دار قالی زدمو طرح شدم تا به دلت
من خسته زمنی که شدش بی من از این
من ببردم که منی میبرد از خفتن من
خواب در رگ های قاصدک های ذهنی خسته
ساز غم میزند اینبار مردی خسته
شده ام شعر برایت که مرحم بشوم زخم شد بر تن کاغذ که بد زخم بشوم
شوریدگی از شعر دگر میباید من ببردم غزلی که به مردن دارد
آخر بازی از این کاغذو کاغذ بازی مشق شب شعر غزلو سه خط کاغذ بی خط رنگی
رنگ زد واژه ای که زنگی داشت،زنگ آن در به دری شهر قصه ماتم داشت
توی این حالو هوای دل من تب میزاشت شهر قصه کمی تب میزاشت
گفته بودم غزلم را به آتش سوزان
غزلی شو دگر شعله به آتش شوران
شور شد هم غزلم از پی شوری خسته
خود تکاندم که دیدم شدم باز خسته
خستگی تب مفرد زماضی بعید حال بعیدو قبل بعیدو روزها مدید از بودن
هجایای خسته که بلند خوانی ندارد ای عزیز تشدید مکرر ندارد که عزیز
تو بخوان هم غزلم هم دو سه بیتی اثرم تا ببینی که زغم تار زحال غزلم
دروازه ی آرزوهایی خفته شهر خفته غزلم خفته ز خطی خفته
من از این شعر برایت رودی به دریا بزنم
دریا موجو من ساحل از آن صخره ز درد خود خسته
برای شعر مرحم شایدم زخمی ز آن در هم
نقطه ها را فراموش نکن خط اول تولد کلمه از رسیدن به شعری بود کوتاه از زندگی با نقطه
شاعر-حسام الدین شفیعیان

/مترسک قصه//قصه شب/

/مترسک قصه/
مترسک تنهایی ها چرا غمزده ای
در میان شب روز چرا تب زده ای
چرا قصه ی اینجا تبی مفرد داشت
با فعلو مضارع غمی مبهم داشت
روی شاخه های فردا برگی از پائیز بود
قصه از اول خط برگ ریزان تب جالیز داشت
آدم برفی هم مثل این شعر غم فردا داشت
کوچه ی شب زده در تاریکی قصه ی مردنو مرگو تب پائیز داشت
حسام الدین شفیعیان
/قصه شب/
منو ماه و قصه شبو شب زده باز تنهائیم
دیوار شهر بلند ما چقد کوتاهیم
شبو خط شکستن به صبح باز ما را ببرد با خود بی من زخودی
من خود خود شکن از خود بیخود زدرون قفسی
باز تبر زفعلو زماضی بعید
ساختن فردا با مثنوی زندگی از شب شکنی تا خود صبح 
قصه شب غزلی تا دل صبح
ما در بارگه مسیر طوفان افتیم
هم کشتیو هم ساربان ها سازیم
باز قصه تب طوفانی زده طوفان زشعرم دل دریایی زده
باز جمله زفعلم پیدا
حال اندر دل من غم شیدا
مرگ دروازه قاپیدن جسم
روح خسته زجسمی خسته
شب همه شب شکن سد بدلت
که به دریا بزنی در به دلت
اینجا هوا میل شنفتن دارد
قصه شب همی فعل نبردن دارد
با دل من همی تار شنفتن دارد
شاعر-حسام الدین شفیعیان

زندگی

/زندگی/
من با قافیه ها هم وزنم
یک مصرع پر حرفم
من قافیه ی سرگردان بی حرفم
یک سبد شعر پر دردم
جایی در اخر بیت ها یا یک مثنوی پر از خار برگم
اخر خواب ها
یا اول سپیده ی صد برگم
نشسته بر تاج رنگین کمان
یا شیرازه ی ریشه ای پر دردم
کنج گنج تو یا روی طاقچه بی برگم
درخت تنومند کاغذ شده ی این برگم
سفرنامه ی تو شاید این قصه ی صد برگم
توی دفتر خاطراتت پر سکوتو بسته از دردم
حسام الدین شفیعیان