حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

((تپانچه پدربزرگ))/طلوع/

تپانچه پدر بزرگ هیچگاه شلیک را بخود ندید
در کنج اتاق برای زندگی آجری سرد شده بود
مدال های او را کلاغ های پارک با خود بردهبودند
هیچکس باور نمیکرد مرد تنهای نیمکت شکسته ی پارک
ژنرال جنگهای پر از پیروزی باشد
او تاریخ را با خود به تنهایی اش میبرد
و سکوت مرگبار تابوتی شده بود از خاطراتش
حسام الدین شفیعیان

/طلوع/
به تب شعر باران بشو
شور بشو مثنویه رود بشو
شکر بریز
عسل بریز
دو بیتی ختم بریز
ماه بشو
شور دل ما بشو
بهار جانان بشو
شاه غزل خوان بشو
به تار این دل غمین نور بشو
شکن شکر به قهوه ی تلخ اثر مرحم این درد بشو
تا شکنی زخود برون به هم شوی زخود به او
لعل تب هجر تو آسان نبود
مرگ غم دل فراوان نبود
به صبح امید شکن برون بیا
به هم زنی همی زمن طلوع بیا
تار بزن
به شهر غم ساز بزن
ماه من از مه شکنی برون بیا
برون زجا ز ریشه ی فزون بیا
تشنه لبیم تشنه ی تو برون بیا
طلوع بشو
کمی زما زنور بشو
غم شدم از قند دلت که آب شود زغم چرا
چینو چنان دگر بشو
دگر زحال من بشو
مرحم درد من بشو
حسام الدین شفیعیان

/ابرهای سفیدو سیاه/

/ابرهای سفیدو سیاه/
زان شکن از قفس خود زبی قفسی زخود برون
برون نما از خود ز فکر تو که گیرد جهان برون
برون نما شکسته از قفسی که خود کنی زآن برون
با خود شکن
شکن زخود زخود برون
برون نما زلاک خود زحالت به سستی ات زجان خود
طلب شکن
طلب شکن ز خود شکن
طلب بکن زخود که از خودی که میبرد تو را
مدارا میکنی با جان خویشتن که او وانگه برد در حال خویشتن
زحال خود زفکر نما
زفکر خود زمرگ نما
زمرگ زجان که میبرد زحال خود زجان نما
که جان تو مکدر است زاین جهان جهان بساز
به حرف خود زبوته ای که خشک شده طبیعتی دگر بساز
طبیب حال خود بشو که حال دیگران شوی
زبهتر از زقبل آن زبعد آن که جان شوی
زمردگی نمانده بر زمین که زمان شکن زخود شکن زخود برون زغار فکر زحال بعد به من که میرسی 
زحال من زبعد من زقبل من زحال زیرو بم زمن مشو برای مردمی زبد زخوب شو ای همی زخود
زخود بساز که دیگری زآن بسازد از تویی
نه آن مشو که بدتری شود زبعد تو زبد زبد زدن به خوب بزن به جانخود قلم بزن
زفکر خود شکر بزن قهوه ی تلخ خود به زندگی مزن که میزند زحال خود به حال دیگری زبد زدن زفعل حال که ماضی زقبل آن زبد شدن به بهتری که میشود سخن شکن زبدترو سخن ببر زبهتری
محال نیست که آرزو به جان فکر زده خیال خیال بکن که میشود زحال تو زبهتری
زآن عمل زآن که میشود زبعد خود گذاشتن چو فکر نیکو بهتری
نهان نمیشود جهان ز ابرهای تارو مه
ببار که باران تو شود رنگین کمان بهتری
حسام الدین شفیعیان

میان سکوت آدمها-/فصل رفتن ها/

میان سکوت آدمها
=====================
میان سکوت آدمها مرگ نبود
تار پر از غم نبود
تشنه ی ماتم نبود
حرف منو تو نبود
جمله همی بد زده فعله کماکم نبود
شعر غم درد نبود
آخر هر حرف مگر اشک برای دل پر غم نبود
زیرو زبر کم زروحی که مرگ در غم جسمش ناله همی کم نبود
بال من از مرگ چرا خط زده شعر مرا دار به اشک رخ زده جانب غم این چنین حرف نبود
نقطه سر خط همی کم نبود...
حسام الدین شفیعیان

/فصل رفتن ها/
اسطوره ی تاریخ کهن
شوالیه ی درد های زمین
قصه ی ماقبل از عدم بر ختم
جایی در قصیده ی تبلور پنهان از زندگی
پازلی از چند اپیزودیه غمبار از فصل زمستان تا پائیز
تک نواز سمفونی مرگ قطعه ای از متینگ تنهایی
بار شکستن ماضی های بعید هر چه قبل بود حال بعید
تکرار فاعلاتن فاعلاتن های فالش
مغز تمامیه مداد هایت برایت غم مینوازد
نت هایت را کمی آرام بر ساز زمین قطعه کن
اینجا فصل رفتن هاست
حسام الدین شفیعیان

/مردگان زندگان یا زندگان مردگان//شور قلم/

/مردگان زندگان یا زندگان مردگان/
خفته ان این مردگان زندگان
مردگان ز غم این زندگان
گاهی اشکو گاهی ماتم برای زندگان
زندگانند مردگان یا مردگانند زندگان
شایدم از بهر دنیا برده اند سنگی زبهر زندگان
پروازی تا بسوی آسمان از برای رفتن از این زمین مردگان
حسام الدین شفیعیان

/شور قلم/
بهانه شو
روانه شو
چو از گلی جوانه شو
قلم بزن
مرحم بزن
به قند شعر من کمی عسل بزن
ترانه شو
سرود این قلب من از قلم برای من شکر بریز
کمی زخود برای من عسل بریز
ماه بشو
ستاره شو
چو شب زصبح من برای من ترانه شو
نگار شعر من نگین شوق تو چو قلب تو بهار شو
برف بشو
آدم از این برف چو آدم برای من زصبح من طلوع بشو
قلم بزن
چند خطی ز شعر من قدم بزن
باران کلمات من بشو
چتر بشو
چمن بشو
زشعر من عدد بشو
هفت بزن خط دل من بزن
هنر بشو هنر زمن هنر زتو درد نشو
مرحم این زخم بشو
مجال بده
کمی زمان زمن زما زمن بده
آخر بیت من شده جوهر این قلم بده
نوشته شو
چو خط من برشته شو
نان بشو
مثنوی خار بشو
من زقلم قلم زمن زمن زتو زبعد من زقبل من قالب قلب من بشو
قلب مرا بهانه شو
گل بده
ریشه زگل زاین درخت آب بده
کویر قلب من تویی
نور بده
ن بده
نقطه سر خط بده
حسام الدین شفیعیان
صلح-فکر بارانی-عشق خیالی
فصل شکستن جنگهای پر از فریب
فشنگو سلاحو مسلسلو گل
صلح برای زندگی برای تو
سکوت و سقوط مرگ
صلح پرچمی برای زندگی
عصر گفتگوی حیات برای زمین
کودکی نمیمیرد دیگر از برای فتحو فروش فشنگ
گل جای فشنگو گلوله
آری این قصه ی فتح برای زمین
دیگر بس کنید گرفتن زندگی را
گرفتن چند جان برای فروش از کشتن
ممنوع
تابوت دیگر لازم نیست
وقتی میشود برای آدمها زندگی ساخت
اینجا نقطه سر خط دارد
شاید بشود زندگی اینگونه
فکر کن خیال تو معجزه ی قرن هاست
زمین تشنه ی صلحی برای خوبیهاست
آخرین بازمانده ندارد شعر من
وقتی گل جای گلوله دهید بر آدمها
============================
خیال فکر من بارانیست
بیابان دلم طوفانیست
قلم میزنم تا به فکر خود جان دهم
بارانی اما امیدش به فر با دلنگیز ترین صبح نورانیست
جایی در فصل شکفتن قصه
مزرعه ای به وسعت دل من دل تو
اینجا چقدر دل من طوفانیست
آخر قصه شروعی دوباره برای زیبائیست

حسام الدین شفیعیان

/زندگی هدف زندگی مسیر زندگی همین/

/زندگی هدف زندگی مسیر زندگی همین/
شلوغ نکنید آدمها
اینجا زمین است
گاهی زیرو زبر گاهی همین است
نه برده برنده ای نه برده بازنده ای
آنکه برده است اهل یقین است
باور نکرده زمین را
که زمین جایی تندو گذرا سر به زیر است
جایی از بلندی فریاد های نرسیده به گوش
چرخش آن درون خود قصه ی اشکو لبخند و زندگی است
فرا ندهید به گوشش اگر تو را در خود
برد زمین است جاذبه اش غمین است
گرچه دارد سنگ های مزار زیاد
اما باز تولدو باز مرگو باز همین است
هم دیده فقیرو غنی هم دیده دروغو راست
هم دیده آدم هم دیده حیوان هم دیده روح متعالی هم دیده شرو خیر
آری زمین است
اینگونه قصه اش دیرین است
ز آدم حوا دیده به خود
برتری افتادن ایستادن مرگو خنجرو نبردن از فکری که زده آری لعین است
اگر فکر کردی برنده ای بدان فردایش شاید بازنده ای
ندارد متد حسابش دقیق به متر
تو کاری کن که رود به آسمان کار خیر
نگاه مکن چه میگویند بر تو
مارک عقب فتاده دهند عقب افتادگان زمین بتو
تو ببین چگونه زندگی مهربانی میدهد
ریشه اش در تو شاید ماقبل ترین است
شاید بوده است هزاران خوبی
اما دیده ان هزاران بدی
تو نگر به فراتر از فکر دگری
برو بر رسید کمال ز رفتار خود زکردارو زح های انتقال از روح خود
مردابو سراب زمین زیاد است
نرسیده است آنکه ش ته دیگری است
بازی دارد بازی های زو نفس گیر زخود
نبنگری که یکی برنده ترین است
زمال خود ف دهد او اسیر زمین است
مدال بهبه آدمها زپول نیرزد برای تو
پهلوانی بدون مدال برای او بهترین است
گر کمر خم کنند زمال تو
زعقل تو در درونشان بهترین است
اسیر گشته اند میدانند باز هم میدانند کدام بهترین است
حال تو نگر که خواهی همه خوب شوند
خیر نمیشود مگر به دست زمان گذشت تاریخ بهترین است
تو هم بد تو هم خوب عیب نگر زخود نه دیگری
بر بنگر عیب خود رفع آن زبهتری
تو در قبر خود گذارند درست است
گاهی این حرف ز کم دیدن ز قبر دیگری
خواه خواهی آتش بیفتد زخانه ات
پس بخموش آتش دیگری
تا راحت بیفکنی روز حساب نزدیک است
ما بین آن زنگ دگری زنگ زندگی گذرین است
رسید نقطه تو ویرگول بگذار
بگو ادامه دارد گر چه عمر تو کمترین زمنیست
من دهم ادامه ات راه تو دیده خوب بنگریست
تا کنی ریشه فکرم را روشن زنور دگری
این همان بهترین است
جایی در دل آدمها زندگی بیفروز
نه کم نگری
فکر خود اوج ده
وسعت فکر تو وسعت دریا زمین است
میان دریا موج ص ه شکن شو
نه سد راه
که این دریا دریای عقلو دینو دو بینشو ریشه آن کمال رسیدن دیگری
تکامل خود زخود زدیگری
رسیدن به پایان بهتری
حسام الدین شفیعیان