حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

حسام الدین شفیعیان

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

»» زمانی برای مرگ

وقتی کاترین آخرین جمله رو روی تخته سیاه کلاس نوشت هیچکس فکر نمی کرد که چه حادثه  ای رخ داده که اینجوری دخترک چهارده ساله با موهای حنایی قد کوتاه..لاغر اندام کلاسشان در مقابل معلم پیر و بد اخلاق مدرسه آقای کارفیکس تونسته باشه با این جرعت و جسارت در لحظه ای که همه این فکر را می کردند که اون می خواد جواب تقسیم را بنویسد کلمه ای را نوشت که آخرین معادلات ریاضی با تمام اعداد و رقم ها در هم بریزد و آن مرگ بود.وقتی معلم علت نوشتن این کلمه را از دختر پرسید جوابی را شنید که باعث شوکه شدنش شد و آن جواب این بود مرگ+بداخلاقی=با معلمی که وجود ندارد..همه از این حرکات و صحبت های کاترین تعجب کرده بودند از این که با صحنه هایی روبرو بودند که حتی درخوابشان هم فکرش را نمی کردند و آن تند روی و درگیری لفظی شاگرد و معلمی بود که هیچکدامشان حاضر نمی شدند کوتاه بیایند معلم دختر را از کلاس بیرون کرد و شروع کرد به ادامه درس دادنش حالا کاترین تنهای تنها شده بود بادری بسته و تخته ای که پاک شده بود در سالن هیچکس نبود انگاری که رنگ مرگ به در دیوار مدرسه سایه افکنده بود. همه چیز در حال اتفاق افتادن بود و اون زلزله یکباره اتفاق افتاد تابلوی کلاس ها شروع به تکان خوردن کردند همه ی بچه ها از کلاسهایشان بیرون زدند دو کلاس A, B روبروی هم و برخورد دانش آموزانی که سراسیمه خودشان را به در ورودی ...و معلم که حالا دیسیپلین قبل خود را فراموش کرده بود و سراسیمه مثل یک دیوانه ی فراری به سر و کله اش میزد.تا همه بفهمند که اون می ترسه و کمکش کنند درست کارها بر عکس شده بود و دانش آموزانی که به کمک معلم ترسویشان  رفته بودند .همه پناه گرفته بودند و گروهی هم وحشت زده می دویدند و دوباره لرزشی شدیدتر ..وقتی کاترین دوباره چشم هایش را باز کرد با مدرسه ای روبرو شد که زلزله آن را ویران کرده بود و دانش آموزان زخمی و معلمی که اثری از آن نبود و مرگ چند همکلاسی..امروز روز حادثه و فاجعه بود روزی عجیب و غیر قابل پیش بینی که با همه ی روزهای سال فرق می کرد.صدای گریه های چند دختر که بالای سر دوستان خود نشسته بودند فضا را حسابی غم انگیز تر کرده بود چند کش مو چند مداد و تعدادی پلاستیک از ساندویچ های له شده ی گوشت و مرغ ..صدای آمبولانس ها به گوش می رسید و چند امدادگر که دانش آموزان را آرام و زخمی ها و جنازه ها را سر و سامان می دادند.و به داخل آمبولانس ها هدایت میکردند..و تعدادی سگ که وظیفه ی پیدا کردن افراد زیر آوار را به عهده داشتند ..معلم را پیدا کردند..جسد معلم!!!که به بیرون کشیده می شود ..دیگر آن اخم همیشگی خودش را ندارد چشمانی نیمه باز و سر و صورتی خون آلود ..روی جسدش پارچه ای سفید پهن می کنند .من وسط کلاسم شروع میکنم به خندیدن و ...گریه جیغ میزنم..جیغ میزنم..معادلاتی که درست در اومده بودن.

کسانی که باید زنده می ماندند و کسانی که نباید زنده می ماندند.چرا باید یک عده بمیرند و یک عده زنده بمونند؟؟؟

جواب این یکی با هیچ معادله ای و علمی غیر دست یافتنی ..و جوابی که نیست برای این سوال مهم؟امروز زمانی برای مرگ بود.و نوبت دانش آموزان و معلم کلاس بود...و زمانی که پدر داشت در مزرعه کار می کرد خیلی عادی مثل همیشه همه چیز به یکباره رخ داد ..اسلحه شکاری و اسبهای بیچاره و آخرین تیر که پدر رو برای همیشه از این حساب و کتاب بدون جواب راحت کرد...چرا اسبها و چرا خودش؟؟؟حالا هم این زلزله....یعنی ممکنه من کاترین چهارده ساله یکجورایی همه ی معادلات رو بهم ریخته باشم!!!تنها با فکر کردن به اون همه نبودن و مرگ؟؟؟اصلا من با همه فرق دارم..از همون بچگی من با همه فرق داشتم همه یکجور بازی می کردند من یکجور دیگه..همه شبها روی تخت می خوابیدند ..من تو مدرسه شبانه روزی روی زمین اون هم به شکل یک علامت سوال؟؟؟اصلا نمی دونم چرا اینجوریه مثلا الان همه توی این زلزله دارند به هم کمک می کنند ولی من تو کلاس ایستادمو و افکاری رو که باید مرور بشه رو بزور دارم از لابه لای آینده بیرون میکشم.اصلا تو رگهای من بجای خون علامت سوال  جریان داره!!!از امروز دیگه ریاضی حل نمی کنم.به عمه الیزا هم میگم دیگه منو مدرسه نفرسته...البته اگه زنده باشه.اگه بخوادم به زور بفرستم منم یک تقسیم حل میکنم تا اونم دیگه...اصلا مگه زوره من نمی خوام دیگه حرف بزنم...!!!

داستان کوتاه-زمانی برای مرگ-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

»» مدل جدیدا

به من بیچاره کمک کنید چند تا بچه صغیر بی پدر دارم..اقا کمک کن..خانوم تو رو به خدا یک کمکی به من درمونده کن...............

کوکب سریع جمع کن مامورای اون روزی سرکلشون پیدا شده همین چند تا کوچه بالاتر سارا یک چشمو گرفتند سریع هر چی

کار کردی جمع کن فلنگو ببند و الا مهمونشونی ها ..باشه تو برو منم جیم فنگ می کنم.

رضا بپر بالا..به به کوکب خانوم  ماشین نو مبارک ناکس شیرینیشو نمی دی..حالا دیگه رنو هم ماشینه که من به تو شیرینی بدم

ما که شانس نداریم مثل همین سارا یک چشم ماتیز بندازیم زیر پامون خدا می دونه تو که رئیس گروهی چی داری از کارای تو که

کسی سر در نمی یاره حسابی سر مخفی کار می کنی.....این فضولی ها به به تو نیومده فعلا هم اون ماس ماسک داخل شکمتو بازکن

که حسابی شانس آوردی ....بچه که پس ننداختی حالا هم نمی تونی ببینی اداشو در می یارم حالا هم بپر برو دوتا پیتزا بگیر که

حسابی گشنمه بیا این سهم من بازنگی دورت زدم من که از شوهر شانس نیاوردم ........رضا...رضا دوبسته از اون سس سفیدا هم بگیر..

بالاخره اومدی چقدر لفت دادی....بابا فرشو تازه روشن کرده بود طول کشید دیگه به به چه پیتزای مخصوص با حالی داره این فست فوده

فقط صاحبش خیلی بد بد به وضع من همیشه نگاه می کنه ..همون یارو کچله.....آره خیلی هم بد چشمه اون دفه کلی با من..چخ چخ کرد

می خواست منو منشی سفارش کنه منم گفتم شوهرم اجازه نمی ده..من که بهت می گم کمتر آرایش کن؟!آخه نمی فهمم کدوم گدارو دیدی که اینقدر به

ظاهرش برسه برای همینه که هنوز رنو داری والا اگه مثل سارا اون تیپ غربتی که اون می زنه می زدی تا حالا تو هم یکی بهتر از اون ماتیز رو زیر

پات می نداختی!بابا بعضی از این جوونا گول همین تیپ رو می خورند بهم کمک می کنند البته کلی هم فک زنی می کنند یکی از این سوسول ریش بزیا

همین چند روز پیش یک شماره بهم داد رضا می گم ایندفه حسابی این یارو بزیرو تیغ بزنی ها ناکس دیروزبرام پاستور تایتانیک آورده..راستی کوکب

امشب در خونه ی گداگدولا نمی ریم فردا خودم می رم پولا رو جمع می کنم..راستی از صبح چقدر کار کردی....رضا بجون مادرم هوا سرد کرده بود کاسبی

پاک تعطیل شده بود..آره جون ننت تو گفتیو منم باور کردم از صبح زاغ سیاتو چوب می زدم اون یارو مرد کلاه گیسیه که بهت چهار هزار تومن با شماره تلفن

داد..می گم که امروز خبری نبود فقط ده هزار تومن کاسب شدم..راستشو بخوای منم امروز چیزی در نیاوردم حسابی وضع مایتیله خرابه فقط هزار تومن.......

رضا...رضا ماشین گشت اروم باش هر چی سوال کردن درست جواب بده می گی زن و شوهریم یعنی راستشو می گیم....

به به رضا چارچشم بالاخره گیر افتادی حالا دیگه بعد از اون همه سابقه ی درخشانی که داشتی از دله دزدی دست برداشتی دخل مغازه همکار ما رو می زنی....

بخدا جناب سروان....غلط کردم..حالا این خانوم کی باشند ....بابا زنمه ........حالا معلوم می شه ..سرکار رحیمی سوار ماشین شو بیارشون پاسگاه.....چشم قربان.

به به کوکب خانوم تو رو هم اینجا اوردن..اره بابا رضا شیرین کاشته دخل مامور پلیسو زده ..مگه رضا دست از دزدی برنداشته بود...ای بابا اون که می دونی

پنهون کاره..می دونی کوکب جون چی شده...چی شده سارا چرا داری گریه می کنی ماشینو پولای تو بانکمو ازم گرفتند می گند باید معلوم بشه از کجا پول اوردم

خریدم اگه بگم چطوری که دیگه خبری از ماشینو پولام نیست حالا چه خاکی تو سرم بریزم........حالا فعلا ننمن غریبم بازی در نیار که پاک وضع خودمون از تو بدتر

ضد حال خوردیم خیر سرمون زن و شوهری یکبار با هم مثل ادم حرف بزنیم  که اینطوری شد........ حالا هم غصه نخور دوباره از نو شروع کنی همین سال دیگه

بهت قول می دم یک رنو بتونی بخری...........نبابا صدات از جای گرم بلند می شه با این بگیر بگیرا ..حالا فعلا فکتو ببند یک چورت می خوام بزنم بلند شدم با هم

صحبت می کنیم یک خاکی سرمون می ریزیم..پاشو درو دارند باز می کنند........کوکب کدومتونید........منم خانوم پلیس ..............پاشو آزادی .......خب دیگه سارا

یک چشم ما رفتیم نگران نباش همه چیز درست میشه..برو بابات دلت خوشه.............به هر حال ما رفتیم......................

چند ماه بعد...............

بچه ها این خبرو که تو صفحه حوادث نوشتند خوندید........باند متکدیان معروف به رضا چار چشم؟!

حالا اینجا شو گوش کنید یکیشون تو حساب بانکیش ده میلیون پول داشته تازه ازشون یک رنو و ماتیز هم مصادره کردند کارشون تیغ زدن بچه جوونا بوده......

کو کجا نوشتته عکسشون رو هم زدند گفتن هر کی ازشون شکایت داره به شعبه ی یکم مراجعه کنه...............

بچه ها ...بچه هااینجارو من این زنه که عکسشو انداختندنو می شناسم خودشه همون که من براش پاستور بردمه ناکس این کاره بوده خوب شد گولشو نخوردم.

 

داستان کوتاه-مدل جدیدا-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1386

»» من اینجا هستم

برف سنگینی در حال باریدن است ..من کنار پنجره در حال پختن ماهی هستم .گازو بردم گذاشتم جایی که بتونم بیرونو هم

نگاه کنم .کمی فلفل و زردچوبه رو ماهی ریختم..حسابی روغن کاریش کردم خیلی بیشتر از حد معمول اصلانم فکر چربی خونم و نکردم.

یک لیوان نوشابه اونم غیر رژیمی  بی خیال قند خون.

همه میگن آخه اینم منظرایه که تو بخاطرش گازتو بردی کنار پنجره ..ولی به نظر خودم که از خودم پرسیدم اون همه  آشغال یک روزی

آشغال نبودند مثل همین تخم مرغ  به  نظر من پوستشم قشنگه حالا چه بی زرده چه بازرده .مهم  نیست که من یک سرایدارم اونم همچین جایی

چون من برای خودم همین آشغالدونی رو پارک کردم ..تو همین لاستیکی که الان نیم من برف روش نشسته گل کاشته بودم ظهرهای تابستون

یک پنکه جلوم میزاشتم با یک هندوانه قرمز و شیرین صفایی می کردیم.

زمستونا دلگیر می شه اگه یک تلویزیون داشتم خیلی خوب می شد حالا هم با یک رادیو جیبی و هدفون کلی حال می کنم.الانم پشت پنجره

نشستم دارم ماهی می خورم حالا زیادم مهم نیست که یکی پیداش بشه و منو بشناسه تازشم بدونه که من چه همه مرض دارم بهم بگه تو که

فشارخون داری چربی خون داری سر دردم که از بالای همین چربی خون داری  بازم این همه تو ماهی روغن می ریزی حالا که هیچکی نیست تا بهم اینارو بگه

خودم به خودم می گم..مگه فقط پولدارا باید مواظب خودشون باشند مهم اینه که هر وقت اراده کنی و تصمیم بگیری که در هر شرایطی که هستی حالا هر چه قدم بد به خودت برسی.

الو آنتن نمی ده واستا برم کنار پنجره بلندتر صحبت کن.ماشاالله تویی راستی برای چیزهایی که فرستادی ممنونم خدا خیرت بده مخصوصا بهمنا روزی یک بسته رو دود میکنم

شارژ م کمه چی ها...راستی تو زنگ زدی  خب چه خبرا خوب هستی .خب الحمدالله قدمت رو چشمام حالا کی می یای همین امشب خیل خب منتظرتم .باید باقی مونده ماهی رو

داغ کنم یک گوجه هم کنارش با یک لیوان چای حله.بهتر ه یک دستی به سر و روی اتاقم بکشم.نگاه کن پشت تخت چه آشغالی  گرفته.باید یک سطل آشغال  بخرم خوبیش این

که لازم نیست ساعت نه بزارم دم در حیاط صاف میرم میریزم تو بقیه آشغالها .اومدم بابا سر آوردی .تویی رمضون چی این وقت شب چه کار داری .س. سلام. می. می گم قند داری

امشب ت. ت. تموم کردم .باشه بابا خودت و کشتی الان می یارم واست.همسایه های مارو ببین فقط دست گرفتن دارن.بیا رمضون ..دیگه نمی یان گاریاشون و ببرن نه با با اعتصاب

ک. کردن.دستت د. د. درد نکنه .سوسک از دیوار کنار پنجره بالا میرود..بعد از بالا و پایین رفتن از تکه ماهی ها از مایتابه خارج میشود .به ساعت نگاه میکند عقربه ها 12/30

را نشان می دهد.سکوت فضای اتاق را در برگرفته.روی تخت دراز می کشد و به سقف زل می زند.با شنیدن صدای تق تق در از جایش بلند می شود در را باز می کند .سلام ماشاا...

چه عجب بابا کلی نگرانت شدم.گوربانت برم این چه جاییه اومدی تو نامه هات کلی از اینجا تعریف می کردی  این بود همون جایی که من روز اول سفارشتو کردم آشغالدونی نبود

که انبار قرار بود باشه. دیلم برات خیلی تنگ شده بود از گزوین تا اینجا همش تو فکر بودم که تو حتما باید تغییر کرده باشی ولی خوب..مثل این که خیلی بدم بهت نگذشته .خوب

ماشاا... جان بشین تا برات یک چایی بریزم .ای بابا دیگه باید به فکر یک جای جدید باشم کدوم سرایدار ی اگه همون رفیق تو نبود که همین جارو هم بهم نمی دادند والا اینجا بجز

آشغال چی داره که بخواد سرایدار داشته باشه.می گم جلال خیلی زود گذشت انگار همین دیروز بود اومدی اینجا یادت می یاد .آره بابا یادمه این اتاق که می بینی پر آشغال بود بعد

که سفارشمو کردی و رفتی قزوین من فرداش اومدمو حسابی تمیز کاریش کردم.

راستی بازنشست شدی.آره بابا چند ماهی میشه.سکوت حکمفرما میشود چراغ را خاموش میکند.دکمه ساعتش را می گیرد نور آبی ملایمی صفحه ساعت را روشن میکند1/35دقیقه.

دستش را روی زمین میکشد سوسک زیر دستش له میشود و مایع کرم رنگی به کف دستش مالیده می شود.بارش برف قطع شده همه جا را برف پوشانده .بخاری کوچک گوشه

اتاق که گه گاهی تق تق می کند..شعله های زرد رنگی که گاهی به رنگ آبی می سوزد.قاب عکس گوشه ی اتاق چهره ی مردی را نشان می دهد که روی سکوی قهرمانی ایستاده

است.و چند مدال که به دیوار زده شده است.کنار قاب عکس روزنامه رنگ و رو رفته ای به دیوار چسب خورده است دو جوان که روی تشک در حال گرفتن کشتی هستند زیر عکس

اسم دو کشتی گیر زده شده است جلال ایمانی و ماشاا...قدرتی .ساعت6/30دقیقه صبح..خب جلال جان ما رفتیم دیگه..راستی برات یک سطل ترشی آوردم صندوق عگب ماشین گذاشتم

خوب شد یادم اومد.ماشا...خیلی زود رفتی .کار دارم باید برگردم.همدیگر را در بغل می گیرند مرد سوار اتومبیلش می شود چند بوق ممتد و سفیدی رنگ اتومبیلی که در جاده خاکی کم کم

بی رنگ می شود و چند کامیون حامل زباله که جلوی مرد توقف می کنند.

داستان کوتاه-من اینجا هستم-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1386

»» ساعت پنج و سی دقیقه

ساعت پنج و سی دقیقه..همه دنیا بهم می ریزه من مطمئنم یعنی نود درصد باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو رو بشه.

ساعت پنج و سی دقیقه شروع تمام این ماجراهاست که به مدت 2ساعت ادامه خواهد یافت و قراره دنیا بهم بریزه حالا هنوز یک ساعت دیگه مونده تا بهم ریختن همه چیز.

قراره نیم ساعت به عوض شدن همه چیز یک زن و شوهر بدون قرار قبلی به یک رستوران برن و تا میتونن بخورن اونقدر که همه جارو رنگی کنند حتی لباساشونو که تازه خریدن و دوتا توله سگ سرخ بشن تو روغن و چشمانی که بر خلاف توله سگان قراره همون شکل ریز بمونن.مثلا مشتی صابر بقال سر کوچه که نشسته و داره یک مشت تخمه سیاه ریزو باز و بسته میکنه یکهو پاش گیر کنه به اون حلب روی آتیش و با صورت بره تو شعله ی آبی..گاهی زرد و صورتش مثل تخمه هاش سیاه تلخ بشه.محسن که همیشه عادت داره با تلفن همگانی مثل موبایلش حال کنه قراره بعد از کلی بد و بیراه شنیدن از آنور خطی با مشت بزنه رو شماره گیر و انگشتش از بند در بره و یک پراید سفید رنگ هم فرمونش ببره و با سرعت هشتاد کیلومتر بکوبه به محسن و با کیوسک بکوبونش به تیر چراغ برق سر خیابان گلسرخ.همون پراید سفید رنگ ساعت پنج و بیست دقیقه از قصابی محل گوشت چرخ کرده خریده بود که سر چربی اون کلی ناراحت بود و چون از سبیل های قصاب می ترسید باید با عصبانیت سوار پراید مدل 83سفید رنگش میشد و با سرعت هشتاد کیلومتر بر اساس عقربه ی کیلومتر شمارش انداز..و عصبانیت راننده کلی له کنه و محسنو با اون موهاش چسب کنه به ستون مقابل بقالی مشتی صابر .و مشتی صابر با شنیدن صدای مهیبی با عجله از پشت پاچالش پاشه و پاش گیر کنه و اون اتفاق رخ بده.

 

پشت خطی یعنی همون که چندتا بدوبیراه به اینوری گفته بود سمیه نامی است که بعد از اون تلفن میره لب پنجره و کلی گریه میکنه که از قضا دونفر رهگذر که از این سمت و اون سمت می اومدن با نگاه کردن به اون پشت پنجره ای یکی با دوچرخه و یکی پیاده به هم می خورنو کلی زد و خورد میکنن که یک دندون با یک شکستگی دماغ نصیب هر دوشون میشه.پریدن دوتا گربه ی گر و نسبتا پرمو ی عصبانی به هم و زنگ تلفنو..خوردن یک بستنی و آب شدن یک هواپیمای گیر کرده به یک برج به هم چسبیده..همجارو کثیف میکنه و لب سفید شده ی یک کودک چهارساله که چشماشو میبنده و بعد از چند ثانیه دوباره باز میکنه.

من زنی هستم سی ساله قراره تو نیم ساعت کلی پیاز ریز کنم اونقدر که کلی گریه کنم .پشت پنجره به رنگ شب نگاه میکنم همه چیز آرومه خیلی ها خوابیدند و خیلی ها تازه بیدار شدند من مطمئنم تو این نیم ساعت یعنی نود درصد مطمئنم باید همه چیز طبق یک فرضیه ی از پیش تعیین شده زیرو بشه.

من شوهرمو می بینم که پراید شیشه عنکبوتیش با یک جرثقیل داره به زباله دون میره و لش له شده ی یک انسان برام شناختنش زیاد مهم نیست دنیای من با خورد کردن این پیاز ها به پایان میرسه بوی تیزش و اشکای شور من.رشته های تار به تار و بخار آب..خودش می خواست همه چیز این شکلی بشه سرم گیج میرود و دیگه نمی تونم تحمل کنم بازم قراره پازل تمام شدن دنیا رو تصور کنم خیلی سریع و تند همه چیز به هم ربط پیدا خواهد کرد.این حوادث مثل زلزله ای می مونه که هیچوقت امداد گری به فکرش نخواهد رسید که یک نفر زیر خروار ها فکر خاک خورده داره میگه کمکم کمک کمکم ک ن ی د.

داستان کوتاه-ساعت پنج و سی دقیقه-نویسنده-حسام الدین شفیعیان

1389

((کنار خیابان..روی یک بلندی))

((کنار خیابان..روی یک بلندی))

 

برق آشپزخانه را روشن می کند.از یخچال قوطی نوشابه زرد را به داخل لیوان می ریزد و به همراه نصف پیتزا روی اپن قرار میدهد.دختر بچه ای خوشحال با اسباب بازی های جدیدش بازی میکند..عروسکی که آواز عربی ای سر میدهد و دستش را بالا و پایین میکند.با دامن چین دار و کفش های پاشنه دار می خندد..عروسک پلاستیکی اش را پرت میکند و او را جایگزین او میکند.زن بسته ای قرص را از داخل کیفش در میاورد و یک دانه از آن را جدا میکند و در نوشابه حل میکند و با قاشق مدام هم میزند تا حل شود.به همراه پیتزا برای دختر بچه میبرد او همچنان در حال بازی کردن است با دیدن پیتزا و نوشابه خنده اش را بیشتر میکند و با خوشحالی شروع به خوردن میکند ..زن نگاهی میکندو به او می خندد.

داخل اتاق می شود و شروع میکند به لباس پوشیدن ماتیک و کفش های نو همه را سر هم میکند و به خودش حسابی میرسد روبروی آینه می ایستد و نگاهی با تائید و تکان دادن سرش.برق را خاموش می کند.

دختر بچه بعد از خوردن پیتزا همچنان مشغول بازی کردن است پلک هایش سنگین شده است و خنده اش کم و کمتر منتظر میشود آنقدر که خوابش میبرد پتویی می آورد و روی او می اندازد و به آرامی در را باز میکند و داخل کوچه میشود.

به خیابان اصلی که میرسد سوار تاکسی میشود بعد از طی کردن مسافتی پیاده میشود و پیاده رو را بالا و پایین میکند..بعد از نگاه کردن به ویترین های مغازه ها و خوردن یک لیوان شیرموز به کنار خیابان میرود روسری اش را عقب میدهد و منتظر میشود اتومبیل هایی که پشت سرهم می ایستند هر کدام چیزی می گویند صف طولانی کم کم خلوت میشود.نگاهی به اطرافش میکند ..مرد میانسالی بهترین پیشنهاد را به او می دهد.نزدیکتر میشود بعد از کمی صحبت سوار میشود.

صدای خنده هایی که بعد از پیمودن مسیری از داخل ماشین بلند میشود.سر چراغ قرمز که میرسند زن شیشه را پایین می دهد کودکی در حال فروختن گل است صدایش میکند با دیدن او مات و مبهوت میشود دقت بیشتری میکند از اتومبیل پیاده می شود...................

زن به دنبال دختر میرود هر چه صدایش میکند فایده ای ندارد.اسم دختر خودش را مدام صدا میزند دختر گلفروش می ایستد زن همچنان  دنبالش میکند.نزدیک او که میشود سر جایش میخکوب میشود به چشمان دختر بچه خیره میشود.

هانیه خودتی اینجا چکار میکنی..چجوری اومدی بیرون مگه تو نخوابیده بودی.

بیا دنبالم ..بیا مامان میخوام ببرمت یک جای خوب.

هانیه کجا میری وایستا ..منم بیام..نرو.

داخل کوچه که میشود دختر بچه گلهایش را پرت میکند به گوشه ای..دنبالش میکند..داخل ساختمان نیمه ساخته ای می شوند.

هانیه دخترم ..اینجا چرا آوردی منو..کجا میخوای ببریم.

بیا مامان یک جای خوب باید بریم بالا.

از پله ها بالا میروند آنقدر که به پشت بام میرسند دختر جلو میرود و سر تیغه می ایستد.

مواظب باش ..اونجا برای چی ایستادی.

هیچی مامان از اینجا بهتر معلوم میشه..بیا جلو تا بهت نشون بدم.

جلو میرود و کنارش می ایستد ..کجا..چی ..رو میخوای بهم نشون بدی.

با دست اشاره میکندو روبرویش را نشان میدهد.

همانجایی که از ماشین پیاده شده است را می بیند ..شلوغ است عده ای دور هم حلقه زدن و از جیب هایشان پول در می آورند و روی جنازه ی زنی می اندازند.مردی کنار جنازه ایستاده و شیون میکند.

دخترک به مادرش زل زده..رویش را بر میگرداند.

بیا بریم یک طبقه بالاتر تا یک چیز دیگه هم بهت نشون بدم.

با تعجب نگاهی به دخترک می کند.کدوم بالاتر اینجا دیگه آخرشه.

نه..چشماتو ببند..من میبرمت.

چشمانش را می بندد.

طبقه ای دیگر درست مثل همان جایی که چند دقیقه پیش بودند ..نگاهی می کند دیگر خبری از آن خیابان و شلوغی نیست.

بر می گردد هر چه دقت می کند و اطرافش را نگاه می کند فایده ای ندارد.اثری از دخترش نیست تنها دسته گلی که گوشه ای افتاده است.روبرویش را نگاه میکند.به یک نقطه خیره می شود به زمین می افتد ..دستش را دراز میکندو فریاد میکشد.

دخترک را روی برانکار گذاشته اند و صورتی که زیر پارچه ای سفید نا پیدا شده است.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان